داستان درباره قناعت

short story contentment 1 داستان درباره قناعت

قصه کوتاه درباره قناعت

قصه معلم درباره قناعت

قناعت گنجی هست بی سرانجام. فردی که قناعت داشته باشد با نانی و کاسه ی آبی هم زندگی را به خوبی و خوشی می گذراند ولی چنانچه فردی در زندگی حرص و زیاده خواهی داشته باشد، حتی با همه ی نعمت های روی زمین نیز سیر نخواهد شد. درباره این مطلب چند قصه آورده ایم.

قصه سیره قانعان

برخی دستشان به جائی که رسید خود را فراموش کرده و تا جای ممکن استفاده و برای خود و فرزندان نشان باقی می‌گذارند.

اما شیخ انصاری وقتی که بعد از صاحب جواهر (ره)، مرجع کل می‌شود (آن روزی که می‌میرد، با آن ساعتی که به صورت 1 طلبه تنگدست دزفولی داخل نجف شده هست، فرقی نکرده هست).

وقتی که منزل او را نگاه می‌کنند مشابه فقیرترین مردم زندگی می‌کنند. با آنکه در هر سال بیشتر از صد هزار تومان (که با پول اکنون صدها میلیون تومان می‌رسد) وجوهات برای او می‌آورند به کمترین وجه برای خود قناعت می‌کرد و وقتی مرد، هفده تومان پول داشت، که همان مقدار هم مقروض بود. حتی بازماندگانش قدرت برپایی مراسم فاتحه و عزاداری نداشتند، و یکی از بندگان خدا که دارای ثروت بود، 6 شبانه روز برای او مراسم و مجلس ختم و فاتحه بر پا کرد.

پرهیز او از حرص و اکتفا به لااقل سبب شد که وقتی وکیل ایشان در بغداد به نجف می‌آید و می‌خواهد جهیزیه برای عروسی دختر شیخ را عهده دار شود، شیخ به او اجازه نداد و با 1 جهیزیه بسیاری معمولی و ناچیز عروسی دختر را با برادر متولد‌اش بنام شیخ محمد انصاری ترتیب داد.

به قناعت، نفس ذلیل می‌شود

یکی از علائم شخص قانع، زهد و اکتفاء کردن به آنچه که نفس را مهار کند، می‌باشد. اسود و علقمه گفتند: بر حضرت علی علیه السلام داخل شدیم. در پیش آن با حضرت طبقی از لیف خرما بود، که در آن 2 گرده نان جوین بود و نخاله آرد جو بر روی نان‌ها برملا دیده می‌شد.

حضرت نان‌ها را برداشت و بر روی زانوی خود گذاشتند تا شکسته شد و بعد با نمک میل فرمود. به فضه خادمه گفتیم: چه می‌شد اگر نخاله این آرد را برای حضرت می‌گرفتی؟

فضه گفت: نان گوارا را علی علیه السلام بخورد گناهش بر گردن من می‌باشد. در این هنگام امیرالمؤ منین علیه السلام تبسم فرمود و فرمود: من خودم دستور داده‌ام نخاله‌اش را نگیرد!

گفتیم: برای چه یا علی، فرمود: زیرا اینطور نفسم بهتر ذلیل (و قانع) می‌شود، و مؤ منان از من پیروی خواهند کرد تا وقتی که به اصحاب ملحق شوم.

short story contentment 3 داستان درباره قناعت

قصه معلم درباره قناعت

قصه درباره قناعت

روزی (شبلی) به مسجد رفت تا نماز بخواند ، در آن مسجد کودکان مشغول کتابت بودند . وقت نان خوردن آنها بود و با هم نان میخوردند .

2 کودک ، نزدیک شبلی نشسته بودند ، یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری فرزند فقیری .

پسر ثروتمند مقداری حلوا داشت و پسر تنگدست ، مقداری نان خشک ، پسر ثروتمند حلوا می خورد و پسر تنگدست از او حلوا می خواست .

بیشتر:  پنج داستان پند آموز

پسر ثروتمند به پسر تنگدست گفت: اگر حلوا می خواهی باید سگ من باشی . و او قبول کرد.

پسر ثروتمند گفت : پس صدای سگ در آور ! آن بیچاره ، صدای سگ در آورد و او مقداری حلوا پیش پسر تنگدست انداخت . و این کار چند بار دوباره‌کاری شد ..

شبلی به آنها نگاه میکرد و می گریست ! مریدان از او پرسیدند : برای چه گریانی ؟

گفت: نگاه کنید که طمع چه بر سر مردم می آورد ، اگر آن پسر تنگدست به همان نان خشک قناعت می کرد و به حلوای آن پسر طمع نمی ورزید ، هرگز سگ فردی همانند خود نمی شد.

short story contentment 4 داستان درباره قناعت

قصه معلم در مورد قناعت

قصه کوتاه قناعت و خشنودی

کفش هایش انگشت نما و جیبش خالی! 1 روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفش ها نگاه می کرد. اندوه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود.

ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی! مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از عجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت. پاهایش از زانو بریدن بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد؛ سر خجالت پایین آورد و عرق کرده، دور شد.

لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که اندوه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوان را که پا نداشت؛ اما خوشخال بود از زندگی! به منزل که رسید از خشنودی لبریز بود…

بیشتر:  سه داستان کوتاه، زیبا و آموزنده

قصه طمع و قناعت

در روزگاران قديم زنی كه به تنهايی و پياده سفر می كرد .در ردشدن از كوهستان سنگ گرانقيمتي پيدا كرد. روز بعد او به مسافری گرسنه برخورد كرد. زن كيف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد ولی آن مسافر، سنگ گرانقيمت را ديد و از زن خواست تا آن را به او بدهد. زن هوشیار بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد….

مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از طالع خوب خود بسيار شادمان گشت. او می دانست آن سنگ آنقدر بها دارد كه با آن می‌تواند تا آخر سن، زندگی بی دردسر و پرنعمتی را داشته باشد.

چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را آسوده نگذاشت .او مرتب با خود می گفت:” اگر او چنين سنگ باارزشي را به اين سادگي به من داد پس اگر از او می خواستم بيش از اين نیز به من میداد. “

بنابراين برگشت و با سختی بسیار آن زن را پيدا كرد سنگ گرانقيمت را به او بازگرداند و به او گفت:” من خيلی فكر كردم و می دانم كه اين سنگ چقدر بها دارد اما من او را به تو باز مي‌گردانم به اين اميد كه چيزی به من بدهي كه از اين سنگ با ارزشتر باشد.”

زن هوشیار گفت:” از من چه می خواهی؟”

مرد گفت: “همان چيزي كه سبب شد به اين آسودگی از اين همه ثروت چشم پوشی كنی!”

 زن پاسخ داد: “قناعت.”

 

منبع

مطلب پیشنهادی

سه داستان کوتاه، زیبا و آموزنده

مقام از خود ممنون: مامور کنترل مواد مخدر به 1 دامداری در ایالت تکزاس امریکا …